او
او خندید،من گریه کردم
او گریه کرد،من دق کردم
او زاری کرد،من خاک شدم
او خود را به در و دیوار زد،بر سنگ قبرم برگ ریخت
او از دست رفت،برگهای خزان سنگ قبرم با حرکت نسیم رقصیدند
او دید رقص برگهای خزان را روی سنگ قبرم
او دید و بی توجه برگهای خزان را زیر پایش له کرد
او بود و نبود...
او به حال برگهای پاییزی گریست و به حال سنگ قبر خندید
او می دانست، اما ندانست
اما لبخند می زد به پوسیده شدن جسم
و جسم هم لبخند زد
او شاد شد و جسم پوسیده خوشحال از این که او شاد شده
کبوتری را که بر سنگ قبرم آه کشید ندیدم،اما او را دیدم
و او رقص برگ های سنگ قبر مرا دید و خندید...
او قه قه می زد از فرت زاری...
او خود را به در و دیوار می کوبید...
او خاک را شرمنده کرد...
او برگ ها را بوسید
اما نمیدانست که دیگر دیر شده
بالاخره فهمید
اما دیر شده...دیر
میگن: دروغگو دشمن خداست...
خداجون!چقدر دشمن داری...