دست نوشته های آریایی

وبلاگی برای دست نوشته های آریایی(بیوگرافی مدیریت وبلاگ در قسمت لینک های وبلاگ)

دست نوشته های آریایی

وبلاگی برای دست نوشته های آریایی(بیوگرافی مدیریت وبلاگ در قسمت لینک های وبلاگ)

طلوع متفاوت

( سلام به همه دوستان گلم.فرا رسیدن سال نو رو پیشاپیش به همه شما عزیزان تبریک می گم و امیدوارم در زندگیتون هیچ آرزویی نداشته باشید و فقط و فقط هدف و امید داشته باشید! دوستان خوبم در درجه اول من برای خودم می نویسم و برای ارضاء شدن پاره ای از احساساتم و وقتی می بینم که بسیاری از شما دوستان خوبم با نوشته هام ارتباط برقرار می کنید و از خودندنشون لذت می برید کمی مغرور می شم و به خودم افتخار می کنم.امیدوارم سالی سرشار از هدف های زیبا و رنگا رنگ داشته باشید و اگه تو زندگیتون آرزویی دارید آرزوتون رو تبدیل به هدف کنید تا بتونید بهش برسید چون به نظر من آرزو دست نیافتنی است و هدف دست یافتنی... هموتون رو دوست دارم و امیدوارم در سال ۹۰ به همه اهدافتون برسید.من در سال ۹۰ در ماه بین ۱ الی۴ بار آپ خواهم داشت. دیگه زیاده گویی نمی کنم و آخرین پست سال ۸۹ رو که فقط و فقط برای دل یک سری از دوستان خوش قلم خودم نوشتم تقدیم حضورتون می کنم) 

  

 

 

طلوع متفاوت

و این بار هم آفتاب در آسمان سرخ طلوع کرد

اما طلوعی متفاوت و امیدوارانه

طلوعی که به ماهی یخ زده در حوض حیات نو بخشیده

طلوعی که سنگ لهیده را آب کرده 

طلوعی که مترسک سرگردان را شگفت زده کرده 

طلوعی که قلم مریم پاییزی را از سرمای عشق می رهاند 

طلوعی که احساسات یک حس هفتم را تهی از غبار می کند 

طلوعی که ترس همیشگی را از فرشته بارونی دور خواهد کرد 

طلوعی که بهترین ملودی عشق را می نوازد 

طلوعی که دو ذقیقه سکوت تلخ را خواهد شکست

و طلوعی که به یک اشک خندیده

طلوعی که دیگر صورتی را از رنگ تنهایی تهی کرده و نوید فردایی خوش را می دهد

طلوعی متفاوت که چشمان نیمه بازم را کاملا باز کرده

طلوعی که در آن چشمانم با دیدن پنچ نقطه ریز و گنگ

تنها و تنها واژه عشق را در ذهنم پدیدار می کند...

دوست دارم

دوست دارم

دوست دارم نگاه عاشق آن دیوانه را که هر روز بند کفشش را می بست درک کنم...

دوست دارم لب گرفتن عشاق را ببینم

دیدم ،اما عشاقی ندیدم...!

دوست دارم به سکوت گوش کنم

 اما گوشی ندارم...

دوست دارم حس دریا را ستایش کنم

 اما حسی ندارم...

دوست دارم تکرار های کلیشه ای نابود شوند

 اما هر روز ادامه می یابند...

دوست دارم

دوست دارم نگاه عاشق آن دیوانه را که هر روز بند کفشش را می بست درک کنم...  

به نام آواز های دلنشین خداوند

به نام آواز های دلنشین خداوند  

 

 

خدایی که هر روز آواز دلنشینش گوش هایمان را نوازش می کند

خدایی که لبخند آخر شبش نوید فردایی خوب را می دهد

خدایی که امیدوارم آرزو نداشته باشد ما آریایی باشیم، امیدوارم که امیدوار باشد که  آریایی باشیم!

خدایی که بیشتر ما بر او خدایی می کنیم ولی هر شب به ما می خندد

خدایی که همیشه ما معترضیم به او، و او همیشه خندان به ما می نگرد

آیا خدا از عشق در ما دمیده؟

چه بنده های عاشقی هستیم ما...

و چه بنده های خدایی...

ای کاش که ما خدایی نکنیم و بگذاریم تا خداوند خدایی کند...

آن هنگام است که

عشق می دانیم یعنی چه...

آن هنگام است که

رنگ کثیف صورتی را زیبا می بینیم

و عشق را عشق می بینیم نه عشق را عشق ...

 

  

از چه می توانم بنویسم...

از چه می توانم بنویسم

از کوله بار حفت بار خاطرات صورتی

یا

 از دیوانه ای که با عشق بند کفشش را می بست

از چه می توانم بنویسم

از هجوم حیوانات به خیابان ها

یا

از طوفان در جنگل

دیگر نمی توانم

قلمم شکسته و جوهر پس می دهد

از چه بنویسم

از خدای افسرده

از دل هایی که هر روز از نو عاشق می شوند

و لبانی که هر روز روی هم می روند و

تنانی که هر شب لمسیده می شوند و

روز به سادگی افتادن یک برف از آسمان پایان می یابد

و دوباره فردایی نو و

عشقی دیگر و لبی دیگر و تنی دیگر

و در عجبم که باز

مغرورانه امیدواریم به فردایی روشن با عشق...

از چه می توانم بنویسم...