دست نوشته های آریایی

وبلاگی برای دست نوشته های آریایی(بیوگرافی مدیریت وبلاگ در قسمت لینک های وبلاگ)

دست نوشته های آریایی

وبلاگی برای دست نوشته های آریایی(بیوگرافی مدیریت وبلاگ در قسمت لینک های وبلاگ)

به نام آفریننده سکوت

سکوت 

هیچ چیز نمی گویی.... 

حرفی برای گفتن داری.... 

چیزی برای دفاع داری...... 

لایموتا با سکوتم صحبت می کنم . 

من فقط با سکوتم معاشقه می کنم. 

لایموتا  

من هر روز در آغوش سکوت هستم. 

لایموتا  

من هر شب در آغوش گرم سکوت روحم را تقدیم تو می کنم. 

لایموتا 

 تو تمام خوبی های دنیایی و من هر چه کنم بد... 

بد نه از حیث لغت بلکه بل از حیث فعلیت آن... 

ما انسان ها سکوت داریم و به آن عشق می ورزیم! 

خدایا ما به سکوت محبت می کنیم و بس! 

خدایا  

ما به سکوت محبت می کنیم و فقط به خود ظلم! 

پرور دگارا 

سکوت ما را در آغوش خود کشیده و بوسه های آتشین آن در لبانم محسوس است! 

سکوت زیر لبانم مزمزه می شود 

 و سکوت است که به حس معنا می دهد! 

حس معاشقه با سکوت است که انسان را ملامت می کند! 

پروردگارا 

عیب از من است نه از سکوت ! 

خدایم 

من سکوت را تربیت کردم  

من با سکوت عشق بازی کردم 

و این من من است که فعلیت سکوت را قوت بخشیده 

خدایا 

اشکهایم جاریست تنها شاید برای سکوت...! 

خسته ام از سکوت...! 

گوشهایم خسته هستند از فریاد های سکوت...! 

چشمانم بیمار از ملاقات هر روزه سکوت...! 

گاه گاه سکوت خنده را به من یاد آور می شود و  

گاه گاه گریه را به رخ اشک هایم می کشد و  

گاه گاه برای با من بودن منت می گذارد...! 

آری سکوت  

برای حرفهایی که به من می زند منت می گذارد!  

خدایا 

 ای کاش سکوت نبود تا فعلیت من معنا داشت...! 

ای کاش سکوت هیچ گاه موسیقی به این زیبایی برای من نمی نواخت...! 

سکوت بدترین نوازنده زندگی من... 

زندگی ما.... 

حتی زندگی خدا ...

سیری در خاطراتم

هوا بسیار گرم بود 

آنقدر گرم بود که شاید مهر خدا از یادم رفته بود! 

امروز کلاس فلسفه انیشتن را داشتم! 

سر کلاس بودم انیشتن وارد شد به نشانه احترام من و بقیه همکلاسیها از جایمان برخواستیم و سپس نشستیم! 

و اولین جمله انیشتن این بود! 

احترام به همه چیز احترام به خود است! 

نمی دانستم چرا ولی از ناحیه باسن درد شدیدی را احساس می کردم! 

 درد شدید ناحیه حساس از یک طرف و بوی عرق انیشتن از طرف دیگر اعصاب مرا خورد می کرد! 

هر چه میگذشت دردم بیشتر می شد! 

از استاد انیشتن اجازه ورود به اتاق تخلیه را گرفتم! 

هنگامی که از جایم بلند شدم تا روانه اتاق تخلیه شوم متوجه شدم که سنگی زیر من بوده و استاد را دیدم که آمد و سنگ را از پنحره بیرون انداخت! 

و من هم وکیل خدا بودم! و خواهم بود! بنابراین هنگامی که بیرون رفتم آن سنگ را برداشتم و  وارد کلاس شدم ! به محض ورودم به کلاس سنگ را به سر انیشتن پرتاب کردم!!! 

خون از صورت انیشتن جاری شد و فقط جمله ای را که به انیشتن گفتم به یا دارم! 

احترام به همه چیز احترام به خود است!!!!!