خسته ام از آزادی،این همه شادی
مال و منال و این همه دارایی
خسته ام از زیبایی،لب غنچه
چشم سبز و این همه مهربانی
دلم دود می خواهد
سیگار و قلیان و اندکی بی پروایی
دلم یک شهر می خواهد
حیوانات و زخم های یک شلاق
ضربه و پتک و اندکی زور گویی
خسته ام از آزادی،این همه شادی
مال و منال و این همه دارایی...!
خیلی قشنگ بود
خسته ام از این همه خوشبختی!!!
شعر جالبی بود:)
سلام ممنون که سرزدیدوخبرم کردید قشنگ بود
حالا که خیالِ آمدن نداری
دیگر
مرگ تنها کسی است
که میتوانم به انتظارش بنشینم!
سپاس عالی بود...
سلام
واقعا عالی بود
سلام
با مطلب رنج نامه جهان اسلام پذیرای شما بزرگواران هستیم
تا حالا این سوال را از خودتان پرسیده اید که چرا این همه بلا سر مسلمانان جهان میاد؟
منتظر نگاهتان هستیم
والعاقبه للمتقین
عالی بود مرسی...
ﺧــــــﺪﺍﻳـــــﺎ ...
ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺭﺍ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ ؟
ﺑﺮﺍﯼِ ﮔﻔﺘﻦ ! ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ِ ﺷﻨﯾﺪﻥ ِ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼِ ﺗﻮ ﮔﻮﺵ ﺑﺴﯿﺎﺭ . .
ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﻐﺾ ﮐﻨﻢ
ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﯽ :
ﻣﮕﺮ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﻐﺾ
ﮐﻨﯽ . .
ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ؟
ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﯽ : ﺟﺎﻥِ ﺩﻟﻢ . .
.ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺑﯿﺎﯾﯽ ؟تمنا میکنم
@};-
خداوندا …
دقیق یادم نیست آخرین بار کی خود را پیدا کردم …
اما خوب یادم هست هرگاه که گم شدم ، دستم در دست تو نبود
سلام بزرگوار ممنون از حضور گرمتون ولطفتون در پناه خدای مهربون شادوسلامت وموفق باشید یا حق التماس دعای فرج
حریمت قبله ی جانم/ بود حب تو ایمانم
تو را هر لحظه می خوانم/ رضا جانم، رضا جانم
منم مست ولای تو/ گدایم من گدای تو
نهادم سر به پای تو/ رضا جانم، رضا جانم
میلاد نور مبارک
التماس دعای فرج
صدا می آید
صدای قدم های تنهایی
در گوشه ای از ذهنم تو را می بینم
دستم را میگیری
صدای تنهایی می شنوم
تو آغوشت خاموش می شوم
و صدای تنهایی مرا با خود می برد...
سلام
منم دلم کمی دود و سیگار و قلیان میخواهد .. اما زور و ضربه و... نه ... هرگز ..
راستی علیرضا بلاخره منم آپ کردم :)
میان این همه تنهایی سرگردان
که نامش را آدمی گذاشته اند
همین که نگاه تو برای من است
دیگر شکوه ای نمی ماندم
وعده بهشت یرای شما
میان میان همین آغوش پر گناه
به رستاخیز می رسم...!
"نوید توسلی"
سلام دوست خویم
چندی نبودم
اما حالا برگشتم و اولین های قلمم بعد از این مدت رو بهتون هدیه
میکنم...اون هم توی یه مکان جدید
منتظرتون هستم
روزگار خوش
چیزی دارد تمام می شود
چیزی دارد آغاز می شود
ترک عادت های کهنه
و خو گرفتن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست،
که گویی هزاران بار زندگی اش کرده ام
می دانم و نمی دانم!
-----------------
حسین پناهی
این قلم خسته چرا بی جون شده؟!