از دوران کودکی نوجوانی من رو خفه کردند .
بدون آب من رو خفه کردند .
چه طور ی آدمی که بدون آب خفه شده
می تونه زنده شه، بلند شه حرکت کنه ؟
من زنده شدم .
بلند شدم .
حرکت کردم .
اما چیدمان روزگار جفت پاهای همه روزه هست .
چه طور می شه ی ادمی که داره حرکت می کنه
همش و همه روزه بهش جفت پا بزنند بتونه از جاش شه ؟
خود این بی انگیزگی به وجود می یاره.
نا امدیدی از دویدن .
انقدر جفت پا زد روزگار از حرکت باز مودنم .
وای به حال اینکه بخوام بدوم .
انگیزه ای برای دویدن نیست .
دیگه توانی برای حرکت کردن نیست چه برسه به دویدن.
شاید جای من اگر کس دیگه ای بود،مفید تر بود می دوید و پرواز می کرد و می رفت بالاترین جای آسمون .
من دیگه چشمام آسمون رو نمی بینه .
تار میبینم همه چی رو .
گوشم صدای سوت می شنوه .
فقط صدای از افسوس می شنوه .
افسوس در چیزایی که نمی تونم تغییر بدم .
افسوس از امید واحی برای تغییر ی سری چیزا .
افسوس در بودن .
بگذریم.
مدت ها ست که به این پی بردم و هرزاگاهی باهاش می جنگیدم .
ی جنگ نا برابر .
دیگه بی خیال جنگ.
بی خیال آسمون و دویدن و راه رفتن .
گوش کن به این صدای سوت .
گوش کن و ببین بالاخره تا کی ادامه داره ....