دست نوشته های آریایی

وبلاگی برای دست نوشته های آریایی(بیوگرافی مدیریت وبلاگ در قسمت لینک های وبلاگ)

دست نوشته های آریایی

وبلاگی برای دست نوشته های آریایی(بیوگرافی مدیریت وبلاگ در قسمت لینک های وبلاگ)

به نام عشاقی که دیگر تکرار نمی شوند

به انسان ها می نگرم 

می بینم که چه قدر عاشق می شوند 

و چه زود متنفر 

چه فاصله طویلی ست بین این دو 

تفاوت در چیست؟ 

در نوع عشق است یا در جنس تنفر؟ 

آه خدای من  

ما به چه می گوییم عشق و 

آنها به چه می گفتند عشق 

خدای من جوهر قلمم شرمسار است از نگارش لغت عشق 

عشقی که معنایش را نمی دانند 

و تنها آنها می دانستند 

یادمان باشد ادعای عاشقی نکنیم 

بهتر است بیشتر فکر کنیم 

در جنس عشق و نوع تنفر  

او (۲)

او (2)

او من را می دید،من فقط می خندیدم

او بال بال زد،من غرق بودم در لا به لای آرزوی یک سنگ

او خودش را با دستانش در قبر فرو کرد،و من به دختر بالغ همسایه چشمک زدم

برگ های پاییزی روی سنگ قبرش بارانی می شدند و من برای او خرج کردم

برگ های می رقصیدند بر سنگ قبرش،و من احساسم را با کوه قلبم توسط همان برگ رقصان تقدیم او کردم   

و پایان یافت و من خرج میکردم و خرج میکردم...

او پایان یافت و برگ ها رقصشان تمام شد،و آب شدن من آغاز شد

شمع من آب می شد و روی تمام برگ های سنگ قبرش می ریخت

به خودم آمدم...دیدم که احساسم پس خرده و او می خندد...

تضرع جوییدم به او،اما او خندید و رقصید و ندید...

تمام برگ ها شهادت می دادند حرف دکتر را

و صدای شهادت ذهنم را می جوید

وچه تلخ گفت دکتر شریعتی

من تو را دوست دارم،و تو دیگری را،و دیگری دیگری را،و اینگونه است که ما تنهاییم

من نمی دانستم...نمی دانستم و وقتی فهمیدم که دیر شده بود

وقتی که خود را به در و دیوار زدم

وقتی که آن برگ هایی که نمی شناختم بر سنگ قبرم رقصیدند

تازه فهمیدم برگ ها،برگ هایی بودند که شمع من روی آنها آب شده بود

و برگ های رقاص را او تربیت کرده بود

تازه فهمیدم او من بودم،او من شدم...

او

او

او خندید،من گریه کردم

او گریه کرد،من دق کردم

او زاری کرد،من خاک شدم

او خود را به در و دیوار زد،بر سنگ قبرم برگ ریخت

او از دست رفت،برگهای خزان سنگ قبرم با حرکت نسیم رقصیدند

او دید رقص برگهای خزان را روی سنگ قبرم

او دید و بی توجه برگهای خزان را زیر پایش له کرد

او بود و نبود...

او به حال برگهای پاییزی گریست و به حال سنگ قبر خندید

او می دانست، اما ندانست

اما لبخند می زد به پوسیده شدن جسم

و جسم هم لبخند زد

او شاد شد و جسم پوسیده خوشحال از این که او شاد شده

کبوتری را که بر سنگ قبرم آه کشید ندیدم،اما او را دیدم

و او رقص برگ های سنگ قبر مرا دید و خندید...

او قه قه می زد از فرت زاری...

او خود را به در و دیوار می کوبید...

او خاک را شرمنده کرد...

او برگ ها را بوسید

اما نمیدانست که دیگر دیر شده

بالاخره فهمید

اما دیر شده...دیر

 

به نام مهربانان تهی

به نام مهربانان تهی

برگ ها از درختان می ریزد

اشک نمی آید...

آسمان می بارد

اشک نمی آید...

کجاست سروی که دم از بلندی می زد

کجاست آن آسمان که به پهناوری می بالید

من همان روح قلمم که با آواز شب بر لوح می نویسم

آه،افسوس که جوهرم تمام شده

اشک نمی آید...افسوس

حتی دریغ از وزش آن باد های نسیم آلود

جوهرم تهی شده،فقط می دانم که لایموت هست و بس

مهربانان تهی شدند

اشک نمی آید...افسوس

افسوس که دگر ستاره ها مردند افسوس..

ای کاش می آمد اشک...

به نام محرک برگ بر سر در درخت آرزوها

آه خدای من 

 

آه کشیدن حیف نیست؟ 

آه خدای من آه کشیدن برای مقصود حیف نیست؟  

 

باز می گریم  

و همیشه در برگ های خزان  فصل زمستان می گریم... 

 

می ستایم احساس پاییزیم را ... 

احساسم در پاییز زرد رنگ شده! 

خوش حال باش شاید خزان احساس در زمستان پایان یابد... 

شاید...