دلم بچه می خواهد
دختر سه ساله ناز بابا-عزیز دل بابا
شاید با در آغوش گرفتن بچه نداشته ام آرام بگیرم
عزیز تر از جانم
زندگی را از دیگران بیاموز اما به دیگران نیندیش چون به سن من نمی رسی
عزیز تر از جانم
گرمای دستانی را که حس می کنی به خاطر بسپار
شاید که فردا از شدت سرما آرزویت گرمی دستانم باشد
عزیز تر از جانم
آنچه خود می خواهی شو نه آنچه من می خواهم
اما در راستای یک هدف.
هیچگاه خودت را به دستان مدعیان همسایه مسپار که حماقت است
خودت را به یاد گرمی دستان من
بزرگی خدای مهربان من
سفتی وسخت پوشی خود بسپار
دخترم
با این که کودکی اما بدان
مرد و مرد تر از صد ها مرد نمای همسایه هستی
پس مرد کوچکم
دختر عسلم
تو را ستایش می کنم،با آن که زاییده خیالم بودی اما بدان که
از رقص قلمم بر خیال کاغذم آرام شدم
کاش به زمانی برگردم که تنها غم زندگی من شکستن نوک مدادم باشد....