تقدیم به شمعی که می سوزد و انتظار رهایی و فدای خاک شدن را دارد...
بنشین و بنویس بر کاغذ پاره پاره
حکایت پسرک آواره
آسوده
می خنده
دیوانه سنگ دل بر
حماقت پسرک آواره
بنویس بر کاغذ پاره پاره
پسرک نداره چاره
آواره میگرده
دنبال راه چاره
تنها راه رهایی
قبرستون رویاهاست
پسرک آواره
آماده باش
واسه رهایی
رهایی از حماقت
حماقت زندگی...
تقدیم به شمعی که می سوزد و انتظار رهایی و فدای خاک شدن را دارد..
اشک در چشمانم خشکیده و
دلم برای آریایی تنگیده و
احساساتم خاک شده و
گاه می بینم
آبی بیکران آسمان را که به برهنگی کاغذم هشدار می دهد
و قلم اسیرم در تنهایی پوچ روی کاغذ می رقصد
نمی دانم داستان چیست
هر چه هست فقط میدانم " خدا غمگین است "