این روز گار چه روزگاری هست که من درش به دنیا اومدم ...
این کشور چه کشوری ست که من درش به دنیا اومدم ...
این شهر چه شهری است که من درش به دنیا اومدم...
این .....
از نوشتن اش هم می ترسم .
مدت هاست که به این نتیجه رسیدم که ما آفریده شدیم و اومدیم روی زمین که زجر بکشیم .
زجر.....زجر.......زجر.....
از دوران کودکی نوجوانی من رو خفه کردند .
بدون آب من رو خفه کردند .
چه طور ی آدمی که بدون آب خفه شده
می تونه زنده شه، بلند شه حرکت کنه ؟
من زنده شدم .
بلند شدم .
حرکت کردم .
اما چیدمان روزگار جفت پاهای همه روزه هست .
چه طور می شه ی ادمی که داره حرکت می کنه
همش و همه روزه بهش جفت پا بزنند بتونه از جاش شه ؟
خود این بی انگیزگی به وجود می یاره.
نا امدیدی از دویدن .
انقدر جفت پا زد روزگار از حرکت باز مودنم .
وای به حال اینکه بخوام بدوم .
انگیزه ای برای دویدن نیست .
دیگه توانی برای حرکت کردن نیست چه برسه به دویدن.
شاید جای من اگر کس دیگه ای بود،مفید تر بود می دوید و پرواز می کرد و می رفت بالاترین جای آسمون .
من دیگه چشمام آسمون رو نمی بینه .
تار میبینم همه چی رو .
گوشم صدای سوت می شنوه .
فقط صدای از افسوس می شنوه .
افسوس در چیزایی که نمی تونم تغییر بدم .
افسوس از امید واحی برای تغییر ی سری چیزا .
افسوس در بودن .
بگذریم.
مدت ها ست که به این پی بردم و هرزاگاهی باهاش می جنگیدم .
ی جنگ نا برابر .
دیگه بی خیال جنگ.
بی خیال آسمون و دویدن و راه رفتن .
گوش کن به این صدای سوت .
گوش کن و ببین بالاخره تا کی ادامه داره ....