خواهم رفت...
با وجود آرزویم خواهم رفت...
با وجود قلم عاشقم خواهم رفت...
با اینکه می دانم عاشقم خواهم رفت...
می روم که فراموش شوم و در تاریخ محو...
می روم تا بلکه محسوس شود نبود یک آریایی...
خواهم رفت...
پنجره اتاقم را به روی دختر بالغ همسایه می بندم...
خود را فراموش می کنم و در تاریخ محو...
می روم تا شوم یک نقطه
نقطه و نقطه
ریز و ریز و محو در مسیر
خواهم رفت
بی تفاوت در عشق خواهم رفت
بی تفاوت به عشاقی که روزی برایم سینه سپر می کردند
خواهم رفت...
من دگر نیستم...پوچم...محوم
پیراهن یک فاحشه
قالی من گل ندارد
ابر من باران ندارد
برگ من درخت ندارد
سکوت من دلیل ندارد
نفس من همراه ندارد
و
وجودم حسی ندارد
حس و اما حس
حس یک سنگ لهیده
حس یک دیوانه که لمیده
حس یک کمر که خمیده
حس یک اشک که خندیده
اشک و اشک
اشک یک آهن خندان
اشک یک ابله گریان
اشک یک عاشق احمق
اشک یک پیراهن ...
فاحشه...
فاحشه ای که پیراهن تنهایی به تن کرده، و تنی که هزران تن لمسیده، و حسی که از بی حسی مرگیده و دلی که از سنگ لهیده و وجودی که سرشار از
از یک ابر صورتی ست...!
حقیقت تنها
نمی دانم این چه حکایتیست!
هر چه تنها تر می شوم
از خود دور تر می شوم
هر چه بیشتر با خود خلوت می کنم
بیشتر و بیشتر خود را فراموش می کنم
هر چه بیشتر و بیشتر به خود فکر می کنم
بیشتر و بیشتر از خود دور می شوم
و
هر چه عمیق تر در خود غرق می شوم
بیشتر و بیشتر گم می شوم و در مسیر محو...
اندیشیدن-گم شدن
تفاوت در چیست؟
تفاوت در نوع اندیشیدن است یا در جنس آریایی؟!
هیچکدام
تفاوت در یک حقیقت است و بس.
یک حقیقت.
تنها حقیقت واقعی دنیا
حقیقتی که سالهاست آن را گم کرده ایم
حقیقت یک خدای با وفا
ابری که هر روز در انتظار بود
انتظار یک گوله برف
یک گوله برف که در تابستان خود ارضائی می کرد...
انتظار و انتظار و انتظار...
اما تنها یک نیسم آمد
نسیم...
نسیمی که با خود جمله ای به همراه داشت
اگر تمامی ابرهای آسمان ببارند
گلهای قالی نخواهد شکفت و این قانون زیر پا ماندن است
هر روز می بینم پس مانده های جوی خاطراتم را
خاطراتی که اکنون بوی خفت به خود گرفته اند
خاطراتی که در گذشته بوی کثیف عشق می دادند
چه کوتاه است فاصله بین زمین و آسمان
و چه کوتاه تر فاصله عشق و نفرت
تنها و تنها این خاطرات هستند که خواه و ناخواه با لبخند شیطانی گذر از ذهن می کنند...
ذهنی که دیگر مال من نیست
چه ستودنی گفته است این عاشق :
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
لحظات می گذرند و تنها یادگاری ماندگار،خاطراتی هستند که باقی می مانند
کاری نکنیم که روزی این خاطرات خوره ذهنمان شود
کاری نکنیم که روزی اسیر و زندانی خاطراتی شویم که زندان بان آن آرزویمان باشد
سخت است نادیده گرفتن خاطراتی که هر روز از ذهنمان می گذرند
و سخت تر از آن چیزی جز یک انتظار کثیف نیست
انتظاری که قلم عاشق من چیزی از آن نخواهد نوشت
خاطرات یک آرزو آن چنان ما را مست می کند
که دیگر مال خود نیستیم
مال یک مشت خاطرات خفت باریم
خفت و خفت
خفتی که حاصل از آرزویی کثیف بوده و بس
باز می گویم و هموراه خواهم گفت
چه ستودنی گفته است این عاشق :
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم...