او (2)
او من را می دید،من فقط می خندیدم
او بال بال زد،من غرق بودم در لا به لای آرزوی یک سنگ
او خودش را با دستانش در قبر فرو کرد،و من به دختر بالغ همسایه چشمک زدم
برگ های پاییزی روی سنگ قبرش بارانی می شدند و من برای او خرج کردم
برگ های می رقصیدند بر سنگ قبرش،و من احساسم را با کوه قلبم توسط همان برگ رقصان تقدیم او کردم
و پایان یافت و من خرج میکردم و خرج میکردم...
او پایان یافت و برگ ها رقصشان تمام شد،و آب شدن من آغاز شد
شمع من آب می شد و روی تمام برگ های سنگ قبرش می ریخت
به خودم آمدم...دیدم که احساسم پس خرده و او می خندد...
تضرع جوییدم به او،اما او خندید و رقصید و ندید...
تمام برگ ها شهادت می دادند حرف دکتر را
و صدای شهادت ذهنم را می جوید
وچه تلخ گفت دکتر شریعتی
من تو را دوست دارم،و تو دیگری را،و دیگری دیگری را،و اینگونه است که ما تنهاییم
من نمی دانستم...نمی دانستم و وقتی فهمیدم که دیر شده بود
وقتی که خود را به در و دیوار زدم
وقتی که آن برگ هایی که نمی شناختم بر سنگ قبرم رقصیدند
تازه فهمیدم برگ ها،برگ هایی بودند که شمع من روی آنها آب شده بود
و برگ های رقاص را او تربیت کرده بود
تازه فهمیدم او من بودم،او من شدم...
وبلاگت خوفه باهاش حالیدم و لینکیدمتت
اگر دوست داشتی منو با اسم خدای بد بلینک
متن هاتون قشنگن حتما..کودتا(اصم)
سلام.شما لینک شدین/لطفا من را با نام کلبه عشق بلینکین.ممنون
سلام دوست عزیز شما با افتخار لینک شدی منو با اسم وبلاگم لینک کنید.التماس دعا
سلام...
مرسی از نظرتون.خوش حال میشم منو با اسمه شب شعر بلینکی...
ابرها به آسمان تکیه میکند درختها به زمین وانسانها به مهربانیه همدیگر....
منم حس مشترکی که فرموده بودید رو احساس کردم
خیلی قشنگه
پیروز باد علیرضا
سلام واقعا وبت قشنگه