عزیز دل بابا
نمی داانم چرا؟
تو بگو چرا؟
تو می دانی چرا؟
چرا هر چه می کنم و خود رابه در و دیوار می زنم
هر چه قلمم را رها می کنم در سرمای تابستان
فقط و فقط به سمت و سوی تو قلمم می رود.
عشق من
عزیز تر از جانم
هر شب می بینم در خواب نگاه معصومانه تو را
تو چه کردی با دل من؟
دلم را که اسیر کرده ای و فلمم را حبس کردی در زندان خیالم
الهی جانم به قربان چشمان همچون دریایی ات
بیا و بابا را از تنهایی دربیار
بیا
بابا هر چه را که ندارد و دارد فدای تار موی تو کند
بیا عزیز دل بابا
ناز گل بابا
هیچ ظلمی بدتر از این نیست که قلمم را به حبس بردی و قلبم را در مدح و ستایش خود ربوده ای
بیا و بابا را بیش از بیش در اسارت خود آب نکن
بیا و نگذار که حسرت آغوش ات را به گور برم و بغض ات گرمی آغوشم ام باشد
تمام تنهایی هایم و اسارتم
فدای یک نگاه تو
بیا
از خدا می خواهم که بیایی و بیایی و بربایی...
...
دور که میشوم، نزدیکتر می آید…!
نزدیک که میشوم، دورتر میرود…!
انگار که این ” فاصله ”
همیشه باید به شکلی رعایت شود !
قلمت در چه کالبد زیبایی محبوس شده....!
رقص های خیالت تو را زنده نگه خواهند داشت!
چـقــدر دَرد دارد
کـه مـن بـه جـُسـتــجــویـــت هـَستــم .....
در کـوچــه هـای شهــری کـه
تــــو در آن زنـدگـــی نـــمــی کـنـــی .....!!!