تو مرا می فهمی
تو مرا آگاهی
تو چه صبری داری
تو چه عشقی داری
تو چه مهربانی
تو چه شیدایی
من...
آرزوست ...
جرعه ای از عشق آرزوست ...
جرعه ای از لب آرزوست...
جرعه ای از تو آرزوست ...
جرعه ای از قلبت آرزوست ...
جرعه ای از لمس ات آرزوست ...
روی لب، لمس ات آرزوست ...
عشق ات لمس ات قلب ات در زمان آرزوست ...
در لب ، مرگم آرزوست ...
ایست قلبم در لب آرزوست ...
آرزویم مرگم آرزوست ...
چه سخت است صفر و یک بودن .
چه اختلاف شگفت اوری ست بین این دو.
ای کاش نیم وجود داشت .
ای کاش می شد نیم بود .
ای کاش می شد با نیم عاشقی کرد.
خدای من
چرا صفر و یک؛ تو که آگاهی.
چرا نیم برای من نگزاشتی ای خدا؟
حسرتم نیم است و نیم .
تو چرا این گونه افریدی مرا ؟
تو که می دانی حال مرا.
تو که می دانی صفر و یک بودن چه داستانیست و چه اسارتی برای همه بندگانت دارد .
نیم از من که گذشت .
لااغل بقیه بندگان را با نیم بیافرین ....
ای کاش می شد با نیم عاشقی کرد..............
تو از ما دل مکن ای شاه خوبان
ای شاه تشنه
ای پا برهنه
ای دل شکسته
تو از ما دل مکن ای سالار مظلوم
ای اقای بی سر
ای آقای بی پا
ای شرمنده عشق
تو مکن بی امید ما را ای نا امید عالم
تو بگیر دست ما را ای اقای بی دست
ای دریای با عشق
ای اقای مظلوووووم ......
بعضی موقع ها نباید دید
بعضی موقع ها نباید شنید
بعضی موقع ها نباید فکر کرد
بعضی موقع ها نباید زنگی کرد
بعضی موقع ها نباید عاشق شد
بعضی موقع ها باید کور و کر بودچه حس کودکانه ای است برای من
برگشتن به ۱۵ سالگی در ۳۰ سالگی .
حس جالبی ست که دق دقه های ۱۵ سالگی ات را در ۳۰ سالگی تجربه کنی .
همواره و همواره تجربه کنی پانزده سالگی را .
یک آریایی پانزده ساله در سی سالگی .
چه حس غریبی دارد این ای کاش ها ؛و این شرمندگی را هم قلمم حس می کند از ثبت کلمه "ای کاش ".
ای کاش آن طور که می خواستم در پانزده سالگی زندگی می کردم و برایش مبارزه ....
ای کاش پانرده سالگی را در سی سالگی تجربه نمی کردم .
ای کاش آن طوری که می خواستند نمی بودم و آن طور که می خواستم می بودم ...
ای کاش در این سی سالگی مبارزه طلبی که در ۱۵ سالگی می بایست می داشتم ؛داشته باشم ...
ای کاش و ای کاش ای کاش نه سودی دارد و نه نتیجه ای جز افسوس
افسوس عشق و عاشق بودن
افسوس رقص و رقاصی در صحنه تئاتر زندگی
این افسوس و ای کاش و ای جان و داد و هوار
شده سر لوحه ناحوداگاه آریایی
شده سندرم
سندرم لگد زدن و له کردن
لگد زدن و مبارزه ای تنگا تنگ با خود
مبارزه با عشق
مبارزه با رقص
رقص عاشقانه ای که از پانزده سالگی تمسخر شده
رقص عاشقانه ای که همه و همه لگدمالش کردیم
حال این لگدمال شدن
شده سندرم سی سالگی با چاشنی افسوس و ای کاش...
ای کاش آریایی نبود تا سی سالگی باشد...
تنهایی خانه دست نوشته های آریایی
تنهایی اشک های آریایی
تنهایی توهمات آریایی
تنهایی باوفای آریایی
تنهایی روز های آریایی
تنهایی شب های آریایی
تنهایی ثانیه های آریایی
تنهایی خدای آریایی
تنهایی و تنهایی و تنهایی با وفای من
چه قصه ای دارد امشب و شب و لب می کند زمزمه و زمزمه
زمزمه ای معجزه ای از لایموتم مبحوتم و تنهایم و زمزمه ای معجزه ای از لایموتم می جویم ....
غربت
مثل حس غرب بالشتم
مثل یک شوک توی قلبم
مثل حس شرمساری از تخت خوابم
تخت خواب زبان بسته
مست و حیران گشته
از این حس
حس پوچی آریایی
دلتنگی حدیث عاشقانه...
عاشقانه ی بازی
بازی پوچ و بازی خوردن ی آریایی...
در جمع آشنایان حس غربت سخت است
در میان این همه مهربانی،بی مهری سخت است
در این همه زیبایی، زشتی سخت است
در میان این همه صافی،سفتی سخت است
در میان این همه گرما،سردی سخت است
در جمع عاشقان تنهایی چه سخت تر ...
و
در میان این همه آشنایایان مهربان و زیبای صاف و گرم و عاشق
سخت بودن ، سخت تر است و این همه سختی را سخت تحمل می کنیم....
من بزرگ شدم ؛ می ترسم از بزرگ شدن؛ بزرگ شوم و
از بزرگی کوچک شوم و کوچک ، ریز و ریز و محو در
مسیر ؛ خواهم رفت، می ترسم از رفتن
چون جایی نیست برای رفتن . باید بود و بزرگ شد.
من بزرگ شدم، می ترسم از بزرگ شدن ....
....
"عید بر کسایی که تونستن به چیزایی که می خوان برسن مبارک،عید برای کسایی باید معنی و مفهوم داشته باشه که به خواسته هاشون رسیده باشن،البته این نظر منه"
به دور از هر داستانی تنها دلیل آپ من این بوده که من هستم و همواره و همواره سعی در تغییر دارم.
دوستان عزیزم سعی کنید هیچ وقت راکد نباشید.
...
" خوشحالم که می نویسم این پست رو و خوشحال ترم که عزیزانم با من همراه هستند تو از رو بردن روزگار...."
می برم از رو ...
می کشم بر دوشم راهم را
می گذارم جا سنگ ها را تپه ها و کوه ها را
می کشم بر دوشم راهم را
فکرم ذهنم روحم جانم عشقم
می برم از رو روزگارم را.
زندگی می کنم
حتی اگر بهترین هایم را از دست بدهم
چون این زندگی کردن است که
بهترین های دیگر برایم میسازد
بگذار هرچه از دست میرود برود
من آن را می خواهم
که به التماس آلوده نباشد
حتی زندگی را
دوستان
من زدم به سیم آخر...
زدم به کاری با انجام دادندش به همه اهدافم تئاتر و سینما .... میرسم، وقته اینه که تو به خودت و
اهدافت فکر کنی
تو هم اگه مثل من هدف با ارزشی واسه زندگیت داری یه یا علی به علی آریایی بگو و به من وصل
شو...
در صورت تمایل شماره هاتون رو در قسمت نظرات وبلاگ بزارید تا باهاتون تماس بگیرم.
من که تصمیم رو گرفتم واسه به دست آوردن هر آنچه می خوام همه چیز بستگی به خوت تو داره...
یادت باشه تو اشرف مخلوقاتی ...
علبرضا آریایی بدر
همه ساله من در اسفند برای خوانندگان پست می گذاشتم اما امسال نزاشتم.
شاید بعد از اینکه بیوگرافی مدیریت وبلاگ رو به روز کردم مطالعش کنید دلیلش مشخص بشه.پارسال با همه سختی ها و پستی ها و بلندی ها گذشت و من تصمیم گرفتم آپ اول سال 95 رو تنها به حدیث عاشقانه تقدیم کنم.
"
امرو ز دیروز و حال می گذرد و حال من چگونه است ؟
من هستم خواهم بود با قلبی سر شار از عشق و عشقی سر شار از امید و امیدی سرشار از انگیزه
تماما سنگینی رو روی دوشم حس می کنم که خستگی ها و مرارت های این خستگی همه برایم
شیرین و لذت بخش است.
جان تازه ...روح تازه ...همه و همه نویدی از یک حدیث عاشقانه را می دهند و حدیثی که من فقط از آن
یک چیز را می خواهم.
ایمان و باور و نگرش خوب به آریایی....
"
من نه آرام دارم و نه قرار
من اسیرم
من هیچ نمی فهمم
من دیگر من نیستم
من شدم ما
من نه آرام دارم و نه قرار
من اسیرم در راهم
من فقط یک چیز می خواهم
من معجزه ای ،در من و عشقم،در ما می خواهم......
...
گاهی این سه نقطه هچون بوسه بر دستان خدا معتبر است و دیگر تنهایی جایی برایش نیست
من آماده هستم تو آغوشت را باز کن
آن گونه می آیم که نبود آب را حس نکنند
تا نگویند آب از آب تکان نخورد.....
می نویسم من بر کوله بارش
می گذارم جا در کوله بارش
تا که شاید اندکی صبر آید
بر زمین بگذارد کوله بارش
نفس آید با آه
آه و ناله با اندلی ریزه
ریزه هایی از آب ، از چشمانش
می کند باز کوله بار ش را
می بیند تکه ای کاغذ را
تکه ای اندوه ، اندکی ناله
" با تو خواهم رفت... "
چه ساده ، ساده شد
در عین سادگی پیچیده شد، ساده ساده ، ساده شد
رنج آور است که قربانی یک سادگی شوی و رنج اور تر از آن این است که قربانی و همه احساسات ساده ساده شدند.
بد تر از همه این سادگی ها این است که ساده نویسی را فراموش کنی
ساده ساده ساده...
هیچ ندارم برای گفتن ، اشک ندارم برای ریختن و دلیل ندارم برای عاشق شدن
پس تو عاشقم باش ای خدای صاحب عشق، تو عاشقم باش.....
حسرتم اندکی اشک است
کمکی هق هق
دل تنگم دستانش است روی ماهش است
آغوشش را
تا که آرام شوم می خواهم
پدرم داد قولی
که نشد بشود آنجه می خواهیم
ای آریایی
نمیدانم که کجایی در چه حالی
اما باش
مکند بسپاری جوجه ات رابه فراموشی
پدرم دوستت دارم
طهفه ای آرامش از درون قلبت بسپار در من
...