دست نوشته های آریایی

وبلاگی برای دست نوشته های آریایی(بیوگرافی مدیریت وبلاگ در قسمت لینک های وبلاگ)

دست نوشته های آریایی

وبلاگی برای دست نوشته های آریایی(بیوگرافی مدیریت وبلاگ در قسمت لینک های وبلاگ)

خنده های دیروز

و همین دیروز بود که هنگام خواندن جملات عاشقانه می خندیدم و اما امروز می نویسم :

دوست دارم گریه کنم 

خو را به در و دیوار بزنم

فریاد بزنم و بمیرم

گریه به خاطر خوشحالی از احساس بنفشم

به در و دیوار زدن برای رسیدن و لمسیدن احساس پاکت

فریاد زندن برای بیان  دوستت دارم

و بمیرم برای تو عشق بنفش من 


روزنه

  

   سیاهی شب در آغوش دریا خفته

  باران غوطه در در سکوت  مرده

   حیوان هراسان احساس را کشته

   و هرزگان صورتی  می خوردند 

                          می شاشند 

                           می کشند

 لبان و  جنگل و احساسات گوله برف را

 و تنها یک روزنه ماناست که امید زندگی را احیا کرده 

روزنه مانا و ماندگار از خود تولید می کند یک نور امید بخش را

یک نور نوید بخش و امیدورانه 

یک نور بنفش


نیمکت سبز

روی نیمکت سبز می نشینم   

 

نسیمی آرام می وزد... 

نسیمی که سرمای بهاری با خود به همراه دارد 

قطران آب در نسیم شلاقی قلقلک وار را  به صورتم می زنند...  

شلاقی که فاحشه صورتی را در خاک فرو برده  و

قلقلکی که  یک عشق بنفش را برایم تهفه داده... 

و تمام قطرات باران به برتری یک عشق بنفش شهادت می دهند 

 شهادت می هند  

         و می خندند  

         و می نوازند 

         و می ستایند 

         عشق بنفش را....  

دیدم

دیدم 

لب گرفتن شب را از سیاهی دریا دیدم

اشک های یک گوله برف  را در تابستان دیدم

ماهی یخ زده را در حوض خانه دیدم

نگاه های عاشقانه را به بند کفش یک دیوانه دیدم

نگاه مهربان آسمان را دیدم

و اکنون زمان آن رسیده ببینم

ببینم

ببینم خود را

خود را در یک تنهایی صورتی رنگ

خود را در میان معاشقه یک مشت هوس باز

خود را در تاریخی که دیگر تکرار نمی شود

دیدم

لب گرفتن شب را از سیاهی دریا دیدم... 

(برگی از خاطرات اندوه بار ۸۹)

طلوع متفاوت

( سلام به همه دوستان گلم.فرا رسیدن سال نو رو پیشاپیش به همه شما عزیزان تبریک می گم و امیدوارم در زندگیتون هیچ آرزویی نداشته باشید و فقط و فقط هدف و امید داشته باشید! دوستان خوبم در درجه اول من برای خودم می نویسم و برای ارضاء شدن پاره ای از احساساتم و وقتی می بینم که بسیاری از شما دوستان خوبم با نوشته هام ارتباط برقرار می کنید و از خودندنشون لذت می برید کمی مغرور می شم و به خودم افتخار می کنم.امیدوارم سالی سرشار از هدف های زیبا و رنگا رنگ داشته باشید و اگه تو زندگیتون آرزویی دارید آرزوتون رو تبدیل به هدف کنید تا بتونید بهش برسید چون به نظر من آرزو دست نیافتنی است و هدف دست یافتنی... هموتون رو دوست دارم و امیدوارم در سال ۹۰ به همه اهدافتون برسید.من در سال ۹۰ در ماه بین ۱ الی۴ بار آپ خواهم داشت. دیگه زیاده گویی نمی کنم و آخرین پست سال ۸۹ رو که فقط و فقط برای دل یک سری از دوستان خوش قلم خودم نوشتم تقدیم حضورتون می کنم) 

  

 

 

طلوع متفاوت

و این بار هم آفتاب در آسمان سرخ طلوع کرد

اما طلوعی متفاوت و امیدوارانه

طلوعی که به ماهی یخ زده در حوض حیات نو بخشیده

طلوعی که سنگ لهیده را آب کرده 

طلوعی که مترسک سرگردان را شگفت زده کرده 

طلوعی که قلم مریم پاییزی را از سرمای عشق می رهاند 

طلوعی که احساسات یک حس هفتم را تهی از غبار می کند 

طلوعی که ترس همیشگی را از فرشته بارونی دور خواهد کرد 

طلوعی که بهترین ملودی عشق را می نوازد 

طلوعی که دو ذقیقه سکوت تلخ را خواهد شکست

و طلوعی که به یک اشک خندیده

طلوعی که دیگر صورتی را از رنگ تنهایی تهی کرده و نوید فردایی خوش را می دهد

طلوعی متفاوت که چشمان نیمه بازم را کاملا باز کرده

طلوعی که در آن چشمانم با دیدن پنچ نقطه ریز و گنگ

تنها و تنها واژه عشق را در ذهنم پدیدار می کند...

دوست دارم

دوست دارم

دوست دارم نگاه عاشق آن دیوانه را که هر روز بند کفشش را می بست درک کنم...

دوست دارم لب گرفتن عشاق را ببینم

دیدم ،اما عشاقی ندیدم...!

دوست دارم به سکوت گوش کنم

 اما گوشی ندارم...

دوست دارم حس دریا را ستایش کنم

 اما حسی ندارم...

دوست دارم تکرار های کلیشه ای نابود شوند

 اما هر روز ادامه می یابند...

دوست دارم

دوست دارم نگاه عاشق آن دیوانه را که هر روز بند کفشش را می بست درک کنم...  

به نام آواز های دلنشین خداوند

به نام آواز های دلنشین خداوند  

 

 

خدایی که هر روز آواز دلنشینش گوش هایمان را نوازش می کند

خدایی که لبخند آخر شبش نوید فردایی خوب را می دهد

خدایی که امیدوارم آرزو نداشته باشد ما آریایی باشیم، امیدوارم که امیدوار باشد که  آریایی باشیم!

خدایی که بیشتر ما بر او خدایی می کنیم ولی هر شب به ما می خندد

خدایی که همیشه ما معترضیم به او، و او همیشه خندان به ما می نگرد

آیا خدا از عشق در ما دمیده؟

چه بنده های عاشقی هستیم ما...

و چه بنده های خدایی...

ای کاش که ما خدایی نکنیم و بگذاریم تا خداوند خدایی کند...

آن هنگام است که

عشق می دانیم یعنی چه...

آن هنگام است که

رنگ کثیف صورتی را زیبا می بینیم

و عشق را عشق می بینیم نه عشق را عشق ...

 

  

از چه می توانم بنویسم...

از چه می توانم بنویسم

از کوله بار حفت بار خاطرات صورتی

یا

 از دیوانه ای که با عشق بند کفشش را می بست

از چه می توانم بنویسم

از هجوم حیوانات به خیابان ها

یا

از طوفان در جنگل

دیگر نمی توانم

قلمم شکسته و جوهر پس می دهد

از چه بنویسم

از خدای افسرده

از دل هایی که هر روز از نو عاشق می شوند

و لبانی که هر روز روی هم می روند و

تنانی که هر شب لمسیده می شوند و

روز به سادگی افتادن یک برف از آسمان پایان می یابد

و دوباره فردایی نو و

عشقی دیگر و لبی دیگر و تنی دیگر

و در عجبم که باز

مغرورانه امیدواریم به فردایی روشن با عشق...

از چه می توانم بنویسم...  

خواهم رفت

خواهم رفت...

با وجود آرزویم خواهم رفت...

با وجود قلم عاشقم خواهم رفت... 

با اینکه می دانم عاشقم خواهم رفت...

می روم که فراموش شوم و در تاریخ محو...

می روم تا بلکه محسوس شود نبود یک آریایی...

خواهم رفت...

پنجره اتاقم را به روی دختر بالغ همسایه می بندم...

خود را فراموش می کنم و در تاریخ محو...

می روم تا شوم یک نقطه

نقطه و نقطه

ریز و ریز و محو در مسیر

خواهم رفت

بی تفاوت در عشق خواهم رفت

بی تفاوت به عشاقی که روزی برایم سینه سپر می کردند

خواهم رفت...

من دگر نیستم...پوچم...محوم  

پیراهن یک فاحشه

پیراهن یک فاحشه

قالی من گل ندارد

ابر من باران ندارد

برگ من درخت ندارد

سکوت من دلیل ندارد

نفس من همراه ندارد

و

وجودم حسی ندارد

حس و اما حس

حس یک سنگ لهیده

حس یک دیوانه که لمیده

حس یک کمر که خمیده

حس یک اشک که خندیده

اشک و اشک

اشک یک آهن خندان

اشک یک ابله گریان

اشک یک عاشق احمق

اشک یک پیراهن ...

فاحشه...

فاحشه ای که پیراهن تنهایی به تن کرده، و تنی که  هزران تن لمسیده، و حسی که از بی حسی مرگیده و دلی که از سنگ لهیده و  وجودی که سرشار از

 از یک  ابر صورتی ست...!    

حقیقت تنها

حقیقت تنها

نمی دانم این چه حکایتیست!

هر چه تنها تر می شوم

از خود دور تر می شوم

هر چه بیشتر با خود خلوت می کنم

بیشتر و بیشتر خود را فراموش می کنم

هر چه بیشتر و بیشتر به خود فکر می کنم

بیشتر و بیشتر از خود دور می شوم

و

هر چه عمیق تر در خود غرق می شوم

بیشتر و بیشتر گم می شوم و در مسیر محو... 

اندیشیدن-گم شدن

تفاوت در چیست؟

تفاوت در نوع اندیشیدن است یا در جنس آریایی؟!

هیچکدام

تفاوت در یک حقیقت است و بس.

یک حقیقت.

تنها حقیقت واقعی دنیا

حقیقتی که سالهاست آن را گم کرده ایم 

حقیقت یک خدای با وفا

انتظار یک ابر

ابری که هر روز در انتظار بود 

انتظار یک گوله برف 

یک گوله برف که در تابستان خود ارضائی می کرد... 

انتظار و انتظار و انتظار... 

اما تنها یک نیسم آمد 

نسیم... 

نسیمی که با خود جمله ای به همراه داشت  

اگر تمامی ابرهای آسمان ببارند 

 گلهای قالی نخواهد شکفت و این قانون زیر پا ماندن است  

خاطرات دنباله دار

هر روز می بینم پس مانده های جوی خاطراتم را

خاطراتی که اکنون بوی خفت به خود گرفته اند 

خاطراتی که در گذشته بوی کثیف عشق می دادند

چه کوتاه است فاصله بین زمین و آسمان

و چه کوتاه تر فاصله عشق و نفرت

تنها و تنها این خاطرات هستند که خواه و ناخواه با لبخند شیطانی گذر از ذهن می کنند...

ذهنی که دیگر مال من نیست

چه ستودنی گفته است این عاشق :

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم

لحظات می گذرند و تنها یادگاری ماندگار،خاطراتی هستند که باقی می مانند

کاری نکنیم که روزی این خاطرات خوره ذهنمان شود

کاری نکنیم که روزی اسیر و زندانی  خاطراتی شویم که زندان بان آن آرزویمان باشد

سخت است نادیده گرفتن خاطراتی که هر روز از ذهنمان می گذرند

و سخت تر از آن چیزی جز یک انتظار کثیف نیست

انتظاری که قلم عاشق من چیزی از آن نخواهد نوشت

خاطرات یک آرزو آن چنان ما را مست می کند

که دیگر مال خود نیستیم

مال یک مشت خاطرات خفت باریم

خفت و خفت

خفتی که حاصل از آرزویی کثیف بوده و بس

باز می گویم و هموراه خواهم گفت

چه ستودنی گفته است این عاشق :

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم...   

خندیدم

خندیدم

به خود ارضائی یک گوله برف در تابستان خندیدم

به عاشقی که به معشوق زمستانیش ابراز عشق می کرد خندیدم

به شوخ طبعی خدا خندیدم

به دیونه ای که هر روز صبح بند کفشش را می بست خندیدم

و حال باید به آینه ای که من در آن نمایانم بخندم

آینه ای که هر روزه اشک در چشمانش نقش می بندد  از فرت بیزاری

بیزاری...

بیزاری از یک تنهایی صورتی رنگ

بیزاری از تصویری که در آن نقش بسته 

خندیدم...

به خود ارضائی یک گوله برف در تابستان خندیدم 

درد

درد

و این گونه است درد درد درد

همدم هر روزه من شده درد درد درد

روی لبانم محسوس است بوسه هر روزه درد

و این درد است که مانده و می ماند

و این درد است که شریعتی را به سخن واداشته

و درد است در برگ غوطه ور در روح

جوهرم تمام شده و درد و درد و درد است هر روز و هر روز از نو آغاز می شود

صدای درد در خش خش برگ های زمستانی هر روزه به من شهادت می دهند

هر روزه به من شهادت می دهند که آرزویم درد شده

خدای من رهایی ده

رهایی ده از این درد  مرا

رهایی ده از این درد

درد...درد یک تنهایی صورتی رنگ...   

به نام تنها برگ در سکوت

به نام تنها برگ در سکوت

دوست دارم بخوابم در لا به لای برگ های زرد رنگ

دوست دارم در لا به لای برگ های پاییزی اشک بریزم

تنها برگ است که می داند کوه قلبم را

چه لذتی دارد شنیدن صدای خش خش برگ

سکوتم رشک می ورزد به برگ و من هم در لا به لای برگها به مسیری نا معلوم گام می گذارم

به تک تک برگ ها و به سکوت همیشگی آریایی می گویم که من

دیگر هیچ آرزویی ندارم

خش خش برگ ها شهادت می دهند که فقط و فقط امید و هدف در کوه قلب جایگزین خواهد شد و

سکوت هم به من می خندد

سکوت من را دوست دارد و من هم شاید سکوت را

من در آغوش سکوت روی تمام برگ های زرد رنگ پاییزی سرگشته و حیران راه می روم

اما فقط یک چیز را می دانم

که دیگر هیچ آرزویی ندرم

هنوز وقت می خواهم

وقت می خواهم که با سکوت و برگ هایم خلوت کنیم و با هم با امید آینده تصمیم بگیریم

شاید زود باشد

اما باز می گویم

که دیگر هیچ آرزویی ندارم

سکوت است که من را شگفت زده کرده

سکوت در این ایام بر لبان من بوسه می زند

و من برگ های بارنیم را در آغوش می گیرم و می ستایم

هیچ کس نمی تواند برگ هایم را از من بگیرد

هیچ موسیقی جایگزین سکوتم نمی تواند شود

و اول و آخر

من هستم و سکوتم با برگ های زرد رنگ

سکوتم به من آموخت موسیقی عشق را

و برگ حس معاشقه با سکوت در زمستان را به من داد

سکوتم من با تو هستم و تو با من

هر دو هر دو روی برگ های بارانی راه می رویم

هر روز و هر روز سکوتم را طهفه باران می دهم

و برگ ها را حس بارانی شدن

و من هر روز و هر روز

می بارم بر آسمان تنهایی سکوتم

و من و سکوت و برگ کاری می کنیم که

تنها بداند یعنی چه...  

تنهای تهی از رنگ

تنهای تهی از رنگ

وای خدای من، من ماندم و کوله بار خاطرات آرزویم

تا دیروز تنهاییم صورتی رنگ بود اما

حالا تنهاییم از رنگ تهی شده

تنهاییم رنگ تنهایی به خود گرفته

و تنها و تنها قلبم با کوهی از یخهای صورتی کلنجار می رود

و تنها و تنها دلم در حال جستجوی تکه های شکسته خود است

و تنها و تنها اشکم، تنها می آید، تنها و تنها

وای خدای من

لایموتا

تنهاییم از رنگ تنها شده

تنهایی،رنگ آمیزی شده به رنگ زیبای تنها

قلمم آنقدر عاشق است که برایش دردناک است از یخهای

یک تنهایی صورتی رنگ بنویسد  

به نام عشاقی که دیگر تکرار نمی شوند

به انسان ها می نگرم 

می بینم که چه قدر عاشق می شوند 

و چه زود متنفر 

چه فاصله طویلی ست بین این دو 

تفاوت در چیست؟ 

در نوع عشق است یا در جنس تنفر؟ 

آه خدای من  

ما به چه می گوییم عشق و 

آنها به چه می گفتند عشق 

خدای من جوهر قلمم شرمسار است از نگارش لغت عشق 

عشقی که معنایش را نمی دانند 

و تنها آنها می دانستند 

یادمان باشد ادعای عاشقی نکنیم 

بهتر است بیشتر فکر کنیم 

در جنس عشق و نوع تنفر  

او (۲)

او (2)

او من را می دید،من فقط می خندیدم

او بال بال زد،من غرق بودم در لا به لای آرزوی یک سنگ

او خودش را با دستانش در قبر فرو کرد،و من به دختر بالغ همسایه چشمک زدم

برگ های پاییزی روی سنگ قبرش بارانی می شدند و من برای او خرج کردم

برگ های می رقصیدند بر سنگ قبرش،و من احساسم را با کوه قلبم توسط همان برگ رقصان تقدیم او کردم   

و پایان یافت و من خرج میکردم و خرج میکردم...

او پایان یافت و برگ ها رقصشان تمام شد،و آب شدن من آغاز شد

شمع من آب می شد و روی تمام برگ های سنگ قبرش می ریخت

به خودم آمدم...دیدم که احساسم پس خرده و او می خندد...

تضرع جوییدم به او،اما او خندید و رقصید و ندید...

تمام برگ ها شهادت می دادند حرف دکتر را

و صدای شهادت ذهنم را می جوید

وچه تلخ گفت دکتر شریعتی

من تو را دوست دارم،و تو دیگری را،و دیگری دیگری را،و اینگونه است که ما تنهاییم

من نمی دانستم...نمی دانستم و وقتی فهمیدم که دیر شده بود

وقتی که خود را به در و دیوار زدم

وقتی که آن برگ هایی که نمی شناختم بر سنگ قبرم رقصیدند

تازه فهمیدم برگ ها،برگ هایی بودند که شمع من روی آنها آب شده بود

و برگ های رقاص را او تربیت کرده بود

تازه فهمیدم او من بودم،او من شدم...

او

او

او خندید،من گریه کردم

او گریه کرد،من دق کردم

او زاری کرد،من خاک شدم

او خود را به در و دیوار زد،بر سنگ قبرم برگ ریخت

او از دست رفت،برگهای خزان سنگ قبرم با حرکت نسیم رقصیدند

او دید رقص برگهای خزان را روی سنگ قبرم

او دید و بی توجه برگهای خزان را زیر پایش له کرد

او بود و نبود...

او به حال برگهای پاییزی گریست و به حال سنگ قبر خندید

او می دانست، اما ندانست

اما لبخند می زد به پوسیده شدن جسم

و جسم هم لبخند زد

او شاد شد و جسم پوسیده خوشحال از این که او شاد شده

کبوتری را که بر سنگ قبرم آه کشید ندیدم،اما او را دیدم

و او رقص برگ های سنگ قبر مرا دید و خندید...

او قه قه می زد از فرت زاری...

او خود را به در و دیوار می کوبید...

او خاک را شرمنده کرد...

او برگ ها را بوسید

اما نمیدانست که دیگر دیر شده

بالاخره فهمید

اما دیر شده...دیر

 

به نام مهربانان تهی

به نام مهربانان تهی

برگ ها از درختان می ریزد

اشک نمی آید...

آسمان می بارد

اشک نمی آید...

کجاست سروی که دم از بلندی می زد

کجاست آن آسمان که به پهناوری می بالید

من همان روح قلمم که با آواز شب بر لوح می نویسم

آه،افسوس که جوهرم تمام شده

اشک نمی آید...افسوس

حتی دریغ از وزش آن باد های نسیم آلود

جوهرم تهی شده،فقط می دانم که لایموت هست و بس

مهربانان تهی شدند

اشک نمی آید...افسوس

افسوس که دگر ستاره ها مردند افسوس..

ای کاش می آمد اشک...

به نام محرک برگ بر سر در درخت آرزوها

آه خدای من 

 

آه کشیدن حیف نیست؟ 

آه خدای من آه کشیدن برای مقصود حیف نیست؟  

 

باز می گریم  

و همیشه در برگ های خزان  فصل زمستان می گریم... 

 

می ستایم احساس پاییزیم را ... 

احساسم در پاییز زرد رنگ شده! 

خوش حال باش شاید خزان احساس در زمستان پایان یابد... 

شاید...

به نام آفریننده صدای تازیانه

آه 

چه از جانم می خواهی 

خدایا  

خدای من 

سکوت هم گم کردم 

خدای من بد ترین حس 

حس نسیمی است که هر بار به چهره ام می خورد یا آور سیلی سکوت برایم است 

آه چه دردناک است این سیلی 

خدایا 

هر روز من با درد ضربه سیلی است از خواب بیدار می شوم و این سیلی است که به رخم می کشد که سکوت هم تنها را تنها کرده 

اما خدایا 

پاک کن ضرب دست سوت را روی صورتم و ژاک کن جوی خاطرات را 

خدایا به من می خندی 

بخند  

خوشحالم که باعث شادی تو هستم 

چه می گویی 

آری  

آری میدانم  

حتی تو هم نمی توانی جوی خاطرات را از اب تهی کنی!!! 

هدف از گویش من تنها تخلیه حس مزخرف صدای تازیانه است و خدایا 

فقط یک چیزت را شددیدا می ستایم 

این که تو هم مثل من تنهایی تنهای تنها مثل یک آریایی

به نام آفریننده سکوت

سکوت 

هیچ چیز نمی گویی.... 

حرفی برای گفتن داری.... 

چیزی برای دفاع داری...... 

لایموتا با سکوتم صحبت می کنم . 

من فقط با سکوتم معاشقه می کنم. 

لایموتا  

من هر روز در آغوش سکوت هستم. 

لایموتا  

من هر شب در آغوش گرم سکوت روحم را تقدیم تو می کنم. 

لایموتا 

 تو تمام خوبی های دنیایی و من هر چه کنم بد... 

بد نه از حیث لغت بلکه بل از حیث فعلیت آن... 

ما انسان ها سکوت داریم و به آن عشق می ورزیم! 

خدایا ما به سکوت محبت می کنیم و بس! 

خدایا  

ما به سکوت محبت می کنیم و فقط به خود ظلم! 

پرور دگارا 

سکوت ما را در آغوش خود کشیده و بوسه های آتشین آن در لبانم محسوس است! 

سکوت زیر لبانم مزمزه می شود 

 و سکوت است که به حس معنا می دهد! 

حس معاشقه با سکوت است که انسان را ملامت می کند! 

پروردگارا 

عیب از من است نه از سکوت ! 

خدایم 

من سکوت را تربیت کردم  

من با سکوت عشق بازی کردم 

و این من من است که فعلیت سکوت را قوت بخشیده 

خدایا 

اشکهایم جاریست تنها شاید برای سکوت...! 

خسته ام از سکوت...! 

گوشهایم خسته هستند از فریاد های سکوت...! 

چشمانم بیمار از ملاقات هر روزه سکوت...! 

گاه گاه سکوت خنده را به من یاد آور می شود و  

گاه گاه گریه را به رخ اشک هایم می کشد و  

گاه گاه برای با من بودن منت می گذارد...! 

آری سکوت  

برای حرفهایی که به من می زند منت می گذارد!  

خدایا 

 ای کاش سکوت نبود تا فعلیت من معنا داشت...! 

ای کاش سکوت هیچ گاه موسیقی به این زیبایی برای من نمی نواخت...! 

سکوت بدترین نوازنده زندگی من... 

زندگی ما.... 

حتی زندگی خدا ...

سیری در خاطراتم

هوا بسیار گرم بود 

آنقدر گرم بود که شاید مهر خدا از یادم رفته بود! 

امروز کلاس فلسفه انیشتن را داشتم! 

سر کلاس بودم انیشتن وارد شد به نشانه احترام من و بقیه همکلاسیها از جایمان برخواستیم و سپس نشستیم! 

و اولین جمله انیشتن این بود! 

احترام به همه چیز احترام به خود است! 

نمی دانستم چرا ولی از ناحیه باسن درد شدیدی را احساس می کردم! 

 درد شدید ناحیه حساس از یک طرف و بوی عرق انیشتن از طرف دیگر اعصاب مرا خورد می کرد! 

هر چه میگذشت دردم بیشتر می شد! 

از استاد انیشتن اجازه ورود به اتاق تخلیه را گرفتم! 

هنگامی که از جایم بلند شدم تا روانه اتاق تخلیه شوم متوجه شدم که سنگی زیر من بوده و استاد را دیدم که آمد و سنگ را از پنحره بیرون انداخت! 

و من هم وکیل خدا بودم! و خواهم بود! بنابراین هنگامی که بیرون رفتم آن سنگ را برداشتم و  وارد کلاس شدم ! به محض ورودم به کلاس سنگ را به سر انیشتن پرتاب کردم!!! 

خون از صورت انیشتن جاری شد و فقط جمله ای را که به انیشتن گفتم به یا دارم! 

احترام به همه چیز احترام به خود است!!!!!